من مثل همیشه می نویسم و نقاشی می کنم .گاهی در هوا در پشت ابرهای مطلا از پرتو خورشید ،وگاهی دردل دریا جایی که امواج بر سر یکدیگر فرود می آیند ، وگاهی در صحراهای تاریک که ماوای اشباح ترسناکند وگاهی بر سر کوه میان درختان سرو،گوش سپرده به ترانه های زمین ،و نمی دانم فردا با من چه خواهد کرد .
این اندیشه آزارم می دهد ،نمی دانم آیا چیزی که ارزش زیستن داشته باشد خواهم آفرید یا نه ؟
این اندیشه آزارم می دهد ،نمی دانم آیا چیزی که ارزش زیستن داشته باشد خواهم آفرید یا نه ؟
خوب،باید به سوی فردا بروم،فردا داور من است وبه عدل حکم می کند ،اما می خواهم پیش از رفتن حکمش را بدانم.
...دوست من،عشق آیینه ی عشق است و هوس،خیال هوس.حقیقت عشق نه یک قلب ،بلکه دو قلب را آرامش می بخشد .این اندیشه مرا به یاد شعله ای می اندازد که خداوند از وجود خود بگسست ودو نیم کرد نیمی مرد نیمی زن.
در آخرین کتابت آرزو کرده بودی که ای کاش تو را قلبی نبود تا عشق بورزد و دوست بدارد،اما دوست من من چنین آرزویی ندارم .بهتر آن است که از عشق بمیرم و در آتش اشتیاق بسوزم ،تا آنکه از عشق و اشتیاق به دور باشم.
دوست دارم طعمه ی آتش مقدس شوم ،تا آنکه پوشیده در برفهای استغنا باشم .برای من برترین لذت زندگی داشتن قلب عتشناک و جان گرسنه ی عشق است .
روحی که مشتاق نباشد در آسمان رویاها سیر نخواهد کرد قلبی که تشنه نباشد ،بر فراز زیبایی ها بال نخواهد گشود .پس بر آنچه هستی بمان وآرزوی تهی بودن مکن که تهی بودن از عشق ،افسردگی مرگباری است
واگویه های غربت ،مجموعه نامه های پراکنده جبران خلیل جبران.